پنج شنبه 23 فروردين 1397 |
گفت یک شب بوالحسن وقت نماز
امد اندر گوش مان بانگی و ساز
اینچنین امد به گوش من ندا
دوست داری تا کنم رسوا تو را
گر زِ تو هر انچه دانم رو کنم
خلق رابا تو چو رو در رو کنم
سنگسارت میکنند خلق اینچنین
عاقبت پایان شود عمرت غمین
شیخ گفت اینگونه یا رب بی خیال
گر بگویم رحمت تو بی مجال
از کرم ، از لطف تو با مردمان
میگریزن خلق از سویت بدان
یک صدا امد که اتش بس کنیم
هر چه دانیم توی سینه حبس کنیم
من به کار تو ندارم هیچکار
پس تو هم راز مرا در سینه دار
* حیدری*( مشنگ)
بر گرفته اندر حکایتی از ابوالحسن خرقانی
http://www.khalvatgahdel.ir/
H_mashang@
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|